پیغام مدیر :
با سلام خدمت شما بازديدكننده گرامي ، خوش آمدید به سایت من . لطفا براي هرچه بهتر شدن مطالب اين وب سایت ، ما را از نظرات و پيشنهادات خود آگاه سازيد و به ما را در بهتر شدن كيفيت مطالب ياري کنید.
نوشته شده در شنبه 13 آبان 1391
بازدید : 263
نویسنده : حسین فهیمی

 بینیش انگار شکسته بود و خون زیادی از روی لبها و چانه هایش به روی زمین می ریخت             , زخم عمیقی قسمتی از صورتش را پوشانده بود ,اطراف چشمش حسابی  ورم کرده و      خون آلود بود , به سختی می شد مردمک چشمانش را دید , مرد  سعی کرد صورتش را       جلوتر ببرد تا بلکه بهتر بتواند مردمک چشمانش را ببیند ,چند لحظه ای خیره شد ,احساس      کرد چند نفر از رو برو سنگ پرتاب می کنند و شاید باخنده هم حرفی را تکرار می کردند ,     بغض گلوی مرد را می فشرد  و خواست تا صورتش را نوازش کند , همینطور که دستانش را       به طرف صورت زن می برد, پیش گوشش صدایی  شنید

ببخشید ... ببخشید آقا به تابلوها دست نزنید .


:: موضوعات مرتبط: سنگسار , ,



صفحه قبل 1 صفحه بعد